وبلاگ شخصی وحید بهرامی
می خواهم خاطرات و افکارم را بنویسم.
بعد از ظهر مامانی از سرکار برگشت. _ سلام پسرم. _سلام مامانی. _چه خبر پسرم؟ _هیچی، تو که خونه نبودی بابا با خاله میترا اومدن و رفتن توی اتاق و در و بستن و من از .... _خیلی خوب پسرم، دیگه کافی. وقتی بابات اومد اون وقت باقی ش رو تعریف کن. سر میز شام بابا با اعتماد به نفس پشت میز نشتسه. مامان: خوب پسرم امروز چه خبر بود؟ _هیچی مامان، تو که نبودی بابا با خاله میترا... _ساکت شو بچه بزار غذا رو بخورم. _چیه ترسیدی؟ بذار بچه حرفش رو بزنه، بگو مامان جان اصلاٌ نترس به من بگو _هیچی همنجور که گفتم بابا و خاله میترا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و در و بستن من از جای کلید نگاه کردم دیدم از اون کارایی می کنن که تو همیشه با عمو سعید می کنی؟ و سکوت حاکم شد.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |